شماره ٣٢٥: اي چشم و چراغ شهرياري

اي چشم و چراغ شهرياري
والله به خدا که آن تو داري
شمعي که در آسمان نگنجد
از گوشه سينه اي برآري
خورشيد به پيش نور آن شمع
يک ذره شود ز شرمساري
وقت است که در وجود خاکي
آن تخم که گفته اي بکاري
آخر چه شود کز آب حيوان
بر چهره زعفران بباري
تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آري
بر پشت فلک نهند پا را
چون تو سرشان دمي بخاري
انگور وجود باده گردد
چون پاي بر او نهي فشاري
مخدومي شمس حق تبريز
لطفي که هزار نوبهاري