شماره ٣٢٤: مي آيد سنجق بهاري

مي آيد سنجق بهاري
لشکرکش شور و بي قراري
گلزار نقاب مي گشايد
بلبل بگرفت باز زاري
بر کف بنهاده لاله جامي
کاي نرگس مست بر چه کاري
امروز بنفشه در رکوع است
مي جويد از خداي ياري
سرها ز مغاره کرده بيرون
آن لاله رخان کوهساري
يا رب که که را همي فريبند
خوش مي نگرند در شکاري
منگر به سمن به چشم خردي
منگر به چمن به چشم خواري
زيرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کني نياري
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز عيب برويد آنچ کاري
گشته ست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آري
عذرت نبود ز يأس از آن کو
بخشد به کلوخ خوش عذاري
بابرگ شد آن کلوخ جان يافت
در شکر نمود جان سپاري
صد ميوه چو شيشه هاي شربت
هر يک مزه اي به خوشگواري
بعضي چو شکر اگر شکوري
بعضي ترشند اگر خماري
خاموش نشين و مستمع باش
ني واعظ خلق شو نه قاري