شماره ٣٢٣: خضري به ميان سينه داري

خضري به ميان سينه داري
در آب حيات و سبزه زاري
خضر آب حيات را نپايد
گر بوي برد که تو چه داري
در کشتي نوح همچو روحي
در گلشن روح نوبهاري
گر طبل وجودها بدرد
از کتم عدم علم برآري
اين چار طبيعت ار بسوزد
غم نيست تو جان هر چهاري
صياد بدايت وجودي
اجزاي جهان همه شکاري
گه بند کند گهي گشايد
اي کارافزا تو بر چه کاري
او سرو بلند و تو چو سايه
او باد شمال و تو غباري
در چشم تو ريخت کحل پندار
مي پنداري به اختياري
اين چرخ به اختيار خود نيست
آخر تو کيي بدين نزاري
از نيست تو خويش هست کردي
وين گردن خود تو مي فشاري
زين ترس تو حجت است بر تو
کز غير تو است ترسگاري
از خويش دل کسي نترسد
از خويش کسي نجست ياري
پس خوف و رجاي تو گواهند
بر ملکت شاه و کامکاري
وز خوف و رجا چو برتر آيي
ايمن چو صفات کردگاري
کشتي ترسد ز بحر ني بحر
تو کشتي بحر بي کناري
کشتي توي تو چو بشکست
خاموش کن از سخن گزاري
کشتي شکسته را کي راند
جز آب به موج بي قراري
کشتيبان شکستگان است
آن بحر کرم به بردباري
خامش که زبان عقل مهر است
بنشين بر جا که گشت تاري