شماره ٣٢٢: آن را که به لطف سر بخاري

آن را که به لطف سر بخاري
از عقل و معامله برآري
از يک نظرت قيامتي خاست
يا رب تو در آن نظر چه داري
از لعل تو دل دري بدزديد
دزد است از آنش مي فشاري
بفشار به غم تو دزد خود را
غم نيست چو هم تو غمگساري
بفشار که رخت مؤمنان را
پنهان کرده است از عياري
يا من نعش العبيد فضلا
من کل مواقع العثار
بالفضل اعاد ما فقدنا
بعد الحولان و التواري
فجرت من الهوا عيونا
في مرج قلوبنا جواري
تخضر بمائها غصون
في الروح لذيذه الثمار
يا من غصب القلوب جهرا
ثم اکرمهن في السرار
دي رفت و پرير رفت و امروز
جان منتظر است تا چه آري
هر روز ز تو وظيفه دارد
اين باز هزار گون شکاري
برگير کلاه از سر باز
تا پر بزند در اين صحاري
زان پيش که مي دهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباري
که مست شدم ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاري
آيد از باغ لطف و سبزي
آيد ز بهار هم بهاري
اي باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان چه سازگاري
اسکت و افتح جناح عشق
حان الجولان في المطار
خاموش که غير حرف و آواز
بي صد لغت دگر سواري