شماره ٣٠٩: اي وصل تو آب زندگاني

اي وصل تو آب زندگاني
تدبير خلاص ما تو داني
از ديده برون مشو که نوري
وز سينه جدا مشو که جاني
آن دم که نهان شوي ز چشمم
مي نالد جان من نهاني
من خود چه کسم که وصل جويم
از لطف توم همي کشاني
اي دل تو مرو سوي خرابات
هر چند قلندر جهاني
کان جا همه پاکباز باشند
ترسم که تو کم زني بماني
ور ز آنک روي مرو تو با خويش
درپوش نشان بي نشاني
مانند سپر مپوش سينه
گر عاشق تير آن کماني
پرسيد يکي که عاشقي چيست
گفتم که مپرس از اين معاني
آنگه که چو من شوي ببيني
آنگه که بخواندت به خواني
مردانه درآ چو شيرمردي
دل را چو زنان چه مي طپاني
اي از رخ گلرخان غيبت
گشته رخ سرخ زعفراني
اي از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزاني
اي آنک تو باغ و بوستان را
از جور خزان همي رهاني
اي داده تو گوشت پاره اي را
در گفت و شنود ترجماني
اي داده زبان انبيا را
با سر قديم همزباني
اي داده روان اوليا را
در مرگ حيات جاوداني
اي داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ پاسباني
اي آنک تو هر شبي ز خلقان
اين پنج چراغ مي ستاني
اي داده تو چشم گلرخان را
مخموري و سحر و دلستاني
اي داده دو قطره خون دل را
انديشه و فکر و خرده داني
اي داده تو عشق را به قدرت
مردي و نري و پهلواني
اين بود نصيحت سنايي
جان باز چو طالب عياني
شمس تبريز نور محضي
زيرا که چراغ آسماني