شماره ٣٠٧: بشنيده بدم که جان جاني

بشنيده بدم که جان جاني
آني و هزار همچناني
از خلق نشان تو شنيدم
کفو تو نبود آن نشاني
الحمد شدم ز حمد گفتن
تا بوک بدان لبم بخواني
جان ديد کسي بدين لطيفي
کس ديد روان بدين رواني
اي قوت قلوب همچو معني
وي صورت تو به از معاني
اي گشته ز لامکان حقايق
از لذت کان تو مکاني
اي شاه و وزير را سعادت
وي عالم پير را جواني
آن جان که از اين جهان جهان بود
کرديش تو باز اين جهاني
جاني چو تو باشد اين جهان را
باقي بود اين جهان فاني
جان چرب زبان توست اما
نبود به لسان تو لساني