شماره ٣٠٤: باغ است و بهار و سرو عالي

باغ است و بهار و سرو عالي
ما مي نرويم از اين حوالي
بگشاي نقاب و در فروبند
ماييم و تويي و خانه خالي
امروز حريف خاص عشقيم
برداشته جام لاابالي
اي مطرب خوش نواي خوش ني
بايد که عظيم خوش بنالي
اي ساقي شادکام خوش حال
پيش آر شراب را تو حالي
تا خوش بخوريم و خوش بخسبيم
در سايه لطف لايزالي
خوردي نه ز راه حلق و اشکم
خوابي نه نتيجه ليالي
اي دل خواهم که آن قدح را
بر ديده و چشم خود بمالي
چون نيست شوي تمام در مي
آن ساعت هست بر کمالي
پاينده شوي از آن سقاهم
بي مرگ و فنا و انتقالي
دزدي بگذار و خوش همي رو
ايمن ز شکنجه هاي والي
گويي بنما که ايمني کو
رو رو که هنوز در سؤالي
اي روز بدين خوشي چه روزي
اي روز به از هزار سالي
اي جمله روزها غلامت
ايشان هجرند و تو وصالي
اي روز جمال تو کي بيند
اي روز عظيم باجمالي
هم خود بيني جمال خود را
و آن چشم که گوش او بمالي
اي روز نه روز آفتابي
تو روز ز نور ذوالجلالي
خورشيد کند سجود هر شام
مي خواهد از مهت هلالي
اي روز ميان روز پنهان
اي روز مقيم لايزالي
اي روزي روزها و شب ها
اي لطف جنوبي و شمالي
خامش کنم از کمال گفتن
زيرا تو وراي هر کمالي
پيدا نشوي به قال زيرا
تو پيداتر ز قيل و قالي
از قال شود خيال پيدا
تو فوق توهم و خيالي
و آن وهم و خيال تشنه توست
اي داده تو آب را زلالي
اين هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر ز خويش خالي
باقي غزل وراي پرده
محجوب ز تو که در ملالي