شماره ٣٠٢: اي ديده ز نم زبون نگشتي

اي ديده ز نم زبون نگشتي
وي دل ز فراق خون نگشتي
وي عقل مگر تو سنگ جاني
چون مايه صد جنون نگشتي
اين يک هنرت هزار ارزد
کز عشق به هر فسون نگشتي
ليک از تو شکايت است دل را
کز ناله چو ارغنون نگشتي
ز انديشه دوست بو نبردي
ز انديشه خود فزون نگشتي
زان گرم نگشته اي ز خورشيد
کز خانه تن برون نگشتي
چون گردش آفتاب ديدي
ماننده ذره چون نگشتي
چون آب حيات خضر ديدي
چون صافي و آبگون نگشتي
مرغ زيرک به پاي آويخت
شکر است که ذوفنون نگشتي
زان درس جماد علم آموخت
تو مردم يعلمون نگشتي
شمس تبريز جان جان ها
ز اول بده اي کنون نگشتي