شماره ٣٠١: منديش از آن بت مسيحايي

منديش از آن بت مسيحايي
تا دل نشود سقيم و سودايي
لاحول کن و ره سلامت گير
منديش از آن جمال و زيبايي
فرصت ز کجا که تا کني لاحول
چون نيست از او دمي شکيبايي
ماهي ز کجا شکيبد از دريا
يا طوطي روح از شکرخايي
چون دين نشود مشوش و ايمان
زان زلف مشوش چليپايي
اخگر شده دل در آتش رويش
بگرفته عقول بادپيمايي
دل با دو جهان چراست بيگانه
کز جا برمد صفات بي جايي
اي تن تو و تره زار اين عالم
چون خو کردي که ژاژ مي خايي
اي عقل برو مشاطگي مي کن
مي ناز بدين که عالم آرايي
بگرفته معلمي در اين مکتب
با حفصي اگر چه کارافزايي
اي بر لب بحر همچو بوتيمار
دستور نه تا لبي بيالايي
اين ها همه رفت ساقيا برخيز
با تشنه دلان نماي سقايي
مشرق چه کند چراغ افروزي
سلطان چه کند شهي و مولايي
مصقول شود چو چهره گردون
چون دود سياه را تو بزدايي
درده تو شراب جان فزايي را
کز وي آموخت باده صهبايي
يکتا عيشي است و عشرتي کز وي
جان عارف گرفت يکتايي
از دست تو هر که را دهد اين دست
بي عقبه لا شده است الايي
اي شاد دمي که آن صراحي را
از دور به مست خويش بنمايي
چون گوهر مي بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مينايي
درياي صفات عشق مي جوشد
رمزي دو بگويم ار بفرمايي
ور ني بهلم ستير و بربسته
من دانم و يار من به تنهايي
زين بگذشتم بيار حمرا را
صفراشکن هزار صفرايي
تا روز رهد ز غصه روزي
وين هندوي شب رهد ز لالايي
در حال مگر درت فروبسته ست
کاندر پيکار قال مي آيي