شماره ٢٩٥: مگر تو يوسفان را دلستاني

مگر تو يوسفان را دلستاني
مگر تو رشک ماه آسماني
مها از بس عزيزي و لطيفي
غريب اين جهان و آن جهاني
روان هايي که روز تو شنيدند
به طمع تو گرفته شب گراني
ز شب رفتن ز چالاکي چه آيد
چو ذوالعرشت کند مي پاسباني
منم آن کز دم عيسي بمردم
مرا کشته ست آب زندگاني
چنين مرگي که مردم زنده گردم
گرت بينم ايا فخر الزماني
دلم از هجر تو خون گشت ليکن
از آن خون رست صورت هاي جاني
ز درد تو رواق صاف جوشيد
ز درد خم هاي خسرواني
خداوندي است شمس الدين تبريز
که او را نيست در آفاق ثاني
بريد آفرينش در دو عالم
نياورده ست چون او ارمغاني
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جان ها جاوداني
دريغا لفظ ها بودي نوآيين
کز اين الفاظ ناقص شد معاني