بيا اي آنک سلطان جمالي
کمالات کمالان را کمالي
خيالي را امين خلق کردي
چنانک وهمشان شد که خيالي
خيالت شحنه شهر فراق است
تو زان پاکي تو سلطان وصالي
تو خورشيدي و جان ها سايه تو
نه چون خورشيد گردون در زوالي
بخنداني جهان را تو نخندي
بنالاني روان را تو ننالي
تو دست و پاي هر بي دست و پايي
تو پر و بال هر بي پر و بالي
هزاران مشفق غمخوار سازي
وليک از ناز گويي لاابالي