شماره ٢٩٣: تو جانا بي وصالش در چه کاري

تو جانا بي وصالش در چه کاري
به دست خويش بي وصلش چه داري
همه لافت که زاري ها کنم من
به نزد او نيرزد خاک زاري
اگر سنگت ببيند بر تو گريد
که از وصل چه کس گشتي تو عاري
به وصلش مر سما را فخر بودي
به هجرش خاک را اکنون تو عاري
چنان مغرور و سرکش گشته بودي
زمان وصل يعني يار غاري
از آن مي ها ز وصلش مست بودي
نک آمد مر تو را دور خماري
وليکن مرغ دولت مژده آورد
کز آن اقبال مي آيد بهاري
ز لطف و حلم او بوده ست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عياري
به پير هندوي بگذشت لطفش
چو ماهي گشت پير از خوش عذاري
چنين ها ديده اي از لطف و حسنش
تو جانا کز پي او بي قراري
چه سودم دارد ار صد ملک دارم
که تو که جان آني در فراري
خداوندي ز تو دور است اي دل
که بي او ياوه گشته و بي مهاري
هزاران زخم دارد از تو اي هجر
که اين دم بر سر گنجش تو ماري
ايا روز فراقم همچو قيري
ايا روز وصالم همچو قاري
تو بودي در وصالش در قماري
کنون تو با خيالش در قماري
به هجر فخر ما شمس الحق و دين
ايا صبرا نکردي هيچ ياري
مگر صبري که رست از خاک تبريز
خورم يابم دمي زو بردباري
ببينا اين فراق من فراقي
ببينا بخت لنگم راهواري