شماره ٢٩١: مرا اندر جگر بنشست خاري

مرا اندر جگر بنشست خاري
بحمدالله ز باغ او است باري
يکي اقبال زفتي يافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاري
کناري نيست اين اقبال ما را
چو بگرفتم چنين مه در کناري
بگير اين عقل را بر دار او کش
تماشا کن از اين پس گير و داري
چو اندربافت اين جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاري
رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنيمش زود ناري
مشو غره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزي سه چاري
جمالي بين که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنين جان جان سپاري
خداوندي شمس الدين تبريز
کز او دارد خداوند افتخاري