شماره ٢٨٩: چنان گشتم ز مستي و خرابي

چنان گشتم ز مستي و خرابي
که خاکي را نمي دانم ز آبي
در اين خانه نمي يابم کسي را
تو هشياري بيا باشد بيابي
همين دانم که مجلس از تو برپاست
نمي دانم شرابي يا کبابي
به باطن جان جان جان جاني
به ظاهر آفتاب آفتابي
از آن رو خوش فسوني که مسيحي
از آن رو ديوسوزي که شهابي
مرا خوش خوي کن زيرا شرابي
مرا خوش بوي کن زيرا گلابي
صبايي که بخنداني چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابي
بيا مستان بي حد بين به بازار
اگر تو محتسب در احتسابي
چو نان خواهان گهي اندر سؤالي
چو رنجوران گهي اندر جوابي
مثال برق کوته خنده تو
از آن محبوس ظلمات سحابي
درآ در مجلس سلطان باقي
ببين گردان جفان کالجوابي
تو خوش لعلي وليکن زير کاني
تو بس خوبي وليکن در نقابي
به سوي شه پري باز سپيدي
وگر پري به گورستان غرابي
جوان بختا بزن دستي و مي گو
شبابي يا شبابي يا شبابي
مگو با کس سخن ور سخت گيرد
بگو والله اعلم بالصواب