شماره ٢٨٧: بيا اي يار کامروز آن مايي

بيا اي يار کامروز آن مايي
چو گل بايد که با ما خوش برآيي
خدايا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدايي
اگر چشم بد من راه من زد
به يک جامي ز خويشم ده رهايي
نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربايي
نه من مانم نه دل ماند نه عالم
اگر فردا بدين صورت درآيي
بيا اي جان ما را زندگاني
بيا اي چشم ما را روشنايي
به هر جايي ز سوداي تو دودي است
کجايي تو کجايي تو کجايي
يکي شاخي ز نور پاک يزدان
که جان جان جمله ميوه هايي
به لطف از آب حيوان درگذشتي
کند لطفش ز لطف تو گدايي
اگر کفر است اگر اسلام بشنو
تو يا نور خدايي يا خدايي
خمش کن چشم در خورشيد درنه
که مستغني است خورشيد از گدايي