شماره ٢٨٦: بيا اي غم که تو بس باوفايي

بيا اي غم که تو بس باوفايي
که ابر قطره هاي اشک هايي
زني درويش آمد سوي عباس
که تعليمم بده نوعي گدايي
در حيلت خدا بر تو گشاده ست
تو آموزي گدايان را دغايي
تو نعماني در اين مذهب بگو درس
که خوش تخريج و پاکيزه ادايي
من مسکين دمي دارم فسرده
ندارم روزيي از ژاژخايي
مرا يک کديه گرمي بياموز
که تو بس نرگدا و اوستايي
بدانک انبيا عباس دينند
در استرزاق آثار سمايي
ز انواع گدايي هاي طاعات
که برجوشد بدان بحر عطايي
ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهي منکر و شير غزايي
که بي حد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلايي
بدو گفتا برو کاين دم ملولم
ببر زحمت مکن طال بقايي
مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نوميدم مکن اي لالکايي
مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نيست اين زحمت فزايي
ملولم خاطرم کند است اين دم
ندارد اين نفس مکرم کيايي
سجود آورد و گريان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بي نوايي
بسي بگريست پس عباس گفتش
همين را باش کاستاتر ز مايي
دو عباسند با تو اين دو چشمت
تلين القاسيين بالبکا
به آب ديده چون جنت توان يافت
روان شو چيز ديگر را چه پايي
که آب چشم با خون شهيدان
برابر مي روند اندر روايي
کسي را که خدا بخشيد گريه
بياموزيد راه دلگشايي
بجز اين گريه را نفعي دگر هست
ولي سيرم ز شعر و خودنمايي
وليکن خدمت دل به ز گريه ست
که اطلس مي کند پنجه عبايي
که دل اصل است و اشک تو وسيلت
که خشک و تر نگنجد در خدايي
خمش با دل نشين و رو در او نه
که از سلطان دل صاحب لوايي