شماره ٢٨٠: برون کن سر که جان سرخوشاني

برون کن سر که جان سرخوشاني
فروکن سر ز بام بي نشاني
به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش که بس خوش مي کشاني
که عاشق همچو سيل و تو چو بحري
که عاشق چون قراضه ست و تو کاني
سقط هاي چو شکر باز مي گوي
که تو از لعل ها در مي فشاني
زهي آرامگاه جمله جان ها
عجب افتاد حسن و مهرباني
ز خوبي روي مه را خيره کردي
به رحمت خود چنانتر از چناني
به هر تيري هزار آهو بگيري
زهي شيري که بس سخته کماني
به هر بحري که تازي همچو موسي
شکافد بحر تا در وي براني
همه جان در شکر دارند از وصل
که هر يک گفت ما را نيست ثاني
به کوه طور تو بسيار موسي
ز غيرت گفته ني ني لن تراني
ز شمس الدين بپرس اسرار لن را
که تبريز است درياي معاني