شماره ٢٧٩: ز مهجوران نمي جويي نشاني

ز مهجوران نمي جويي نشاني
کجا رفت آن وفا و مهرباني
در اين خشکي هجران ماهيانند
بيا اي آب بحر زندگاني
برون آب ماهي چند ماند
چه گويم من نمي دانم تو داني
کي باشم من که مانم يا نمانم
تو را خواهم که در عالم بماني
هزاران جان ما و بهتر از ما
فداي تو که جان جان جاني
مرا گويي خمش ني توبه کردي
که بگذاري طريق بي زباني
به خاک پاي تو باخود نبودم
ز مستي و شراب و سرگراني
به خاموشي به از خنبي نباشم
نمي ماند مي اندر خم نهاني
شراب عشق جوشانتر شرابي است
که آن يک دم بود اين جاوداني
رخ چون ارغوانش آن کند آن
که صد خم شراب ارغواني
دگر وصف لبش دارم وليکن
دهان تو بسوزد گر بخواني
عجب مرغابي آمد جان عاشق
که آرد آب ز آتش ارمغاني
ز آتش يافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردباني