شماره ٢٧٨: مگير اي ساقي از مستان کراني

مگير اي ساقي از مستان کراني
که کم يابي گراني بي گراني
بيا اي سرو گلرخ سوي گلشن
که به از سرو نبود سايه باني
چو نور از ناودان چشم ريزد
يقين بي بام نبود ناوداني
عجب آن بام بالاي چه خانه ست
مبارک جا مبارک خانداني
که را بود اين گمان که بازيابيم
نشاني زين چنين فتنه نشاني
دلي که چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشيد شد چون آسماني
ز حرص اين شکم پهلو تهي کن
که تا پهلو زني با پهلواني
عجب ننگت نمي آيد برادر
ز جاني کو بود محتاج ناني
که آب زندگاني گفت ما را
که جز دکان نان داري دکاني