ز هر چيزي ملول است آن فضولي
ملولش کن خدايا از ملولي
به قاصد تا بياشوبد بجنگد
بدو گفتم ملولي هست گولي
بخورد آن بازي من خشمگين شد
مرا گفتا خمش ديوانه لولي
نگويد هيچ را بد مرد اين راه
مبين بد هيچ را ور ني تو غولي
بگفتم عين انکار تو بر من
نه بد ديدن بود يا بي حصولي
مرا گفت او تناقض هاي بينا
بود از مصلحت نه از بي اصولي
محالي گر بگويد مرد کامل
تو عين حال دانش اي حلولي
گهي درد که داند گه بدوزد
گهي شاهي کند گاهي رسولي
به تأويلات تو او درنگنجد
که تو هستي فصولي او اصولي
ز خود منگر در او از خود برون آ
که بر بي حد ندارد حد شمولي
خمش اي نفس تازي هم بگويم
دوباره لا تقولي لا تقولي