شماره ٢٧٤: خداوندا زکات شهرياري

خداوندا زکات شهرياري
ز من مگذر شتاب ار مهر داري
هلا آهسته تر اي برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاري
نمي تاند نظر کاندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاري
عنان درکش پياده پروري کن
که خورشيدي و عالم بي تو تاري
جدايي نيست اين تلخي نزع است
گلوي ما به هجران مي فشاري
چو سايه مي دود جان در پي تو
گذشت از سايه جان در بي قراري
به روي او دلا بس باده خوردي
بدين تلخي از آن رو در خماري
چه باشد اي جمالت ساقي جان
خماري را به رحمت سر بخاري
نه دست من گرفتي عهد کردي
که ما را تا قيامت دست ياري
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداري
کي يارد با تو ديگر عهد کردن
که تو سنگين دلي بي زينهاري
تو خيره کشتري يا چشم مستت
که بر خسته دلانش مي گماري
حديث چشم تو گفتم دلم رفت
به درياي فنا و جان سپاري
دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاري
بزي اي عشق بهر عاشقان را
ابد تا کارشان را مي گذاري