شماره ٢٧٣: بديد اين دل درون دل بهاري

بديد اين دل درون دل بهاري
سحرگه ديد طرفه مرغزاري
در او آرامگاه جان عاشق
در او بوس و کنار بي کناري
که فردوسش غلام آن گلستان
بهشت از سبزه زارش شرمساري
به هر جانب يکي حلقه سماعي
به زير هر درختي خوش نگاري
اگر پيري درآيد همچو کافور
شود گل عارضي مشکين عذاري
چو شير اسکست جان زنجيرها را
رميد آن سو چو مجنون بي قراري
برفتم در پي جان تا کجا شد
در آن رفتن مرا بگشاد کاري
بديدم طرفه منزل هاي دلکش
وليک از جان نديدم من غباري
بگو راز مرا تا بازآيد
وگر نايد بيا واپس تو باري
نشاني ها بياور ارمغاني
که تا تن را کنم من دارداري
کيست آن مه خداوند شمس تبريز
خداخلقي عجيبي نامداري