شماره ٢٧٢: مرا در خنده مي آرد بهاري

مرا در خنده مي آرد بهاري
مرا سرگشته مي دارد خماري
مرا در چرخ آورده ست ماهي
مرا بي يار گردانيد ياري
چو تاري گشتم از آواز چنگي
نوايش فاش و پيدا نيست تاري
جهاني چون غباري او برانگيخت
که پنهان شد چو بادي در غباري
حياتي چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزي در شراري
جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاري
دلم گويد که ساقي را تو مي گو
که جانم مست آن باقي است باري
دلم چون آينه خاموش گوياست
به دست بوالعجب آيينه داري
کز او در آينه ساعت به ساعت
همي تابد عجب نقش و نگاري