شماره ٢٧١: متاز اي دل سوي درياي ناري

متاز اي دل سوي درياي ناري
که مي ترسم که تاب نار ناري
وجودت از ني و دارد نوايي
ز ني هر دم نوايي نو برآري
نيستانت ندارد تاب آتش
وگر چه تو ز ني شهري برآري
ميان شهر ني منشين بر آذر
که هر سو شعله اندر شعله داري
اگر ني سوي آتش ميل دارد
چو ميل رزق سوي رزق خواري
نياز آتش است آن ميل تنها
که آتش رزق مي خواهد به زاري
به هر چت ني بفرمايد تو ني کن
خلاف ني بکن از شهرياري
خلافش کردي و ني در کمين است
چو ني کم شد سر ديگر نخاري
پديد آيد تو را ناگه وجودي
نه ني دارد نه شکر آنچ داري
يکي نوري لطيفي جان فزايي
در او مي هاي گوناگون کاري
گشايي پر و بالي کز حلاوت
نمايي لطف هاي لاله زاري
ميان اين چنين نوري نمايد
دگر خورشيد و جان ها چون ذراري
به نور او بسوزي پر خود را
ز شيريني نورش گردي عاري
ز ناله واشکافد قرص خورشيد
که گل گل وادهد هم خار خاري
زبان واماند زين پس از بيانش
زبان را کار نقش است و نگاري
نگار و نقش چون گلبرگ باشد
گدازيده شود چون آب واري
بر آن ساحل که اي ن گل ها گدازيد
اگر خواهي تو مستي و خماري
همي گو نام شمس الدين تبريز
کز او اين کارها را برگزاري