شماره ٢٦٨: به جان تو پس گردن نخاري

به جان تو پس گردن نخاري
نگويي مي روم عذري نياري
بسازي با دو سه مسکين بي دل
اگر چه بي دلان بسيار داري
نگويي کار دارم در پي کار
چه باشي بسته تو خاوندگاري
تو گويي مي روم رنجور دارم
نه رنجوران ما را مي گذاري
ز ما رنجورتر آخر کي باشد
که در چشمت نياييم از نزاري
خوري سوگند که فردا بيايم
چه دامن گيردت سوگند خواري
تو با سوگند کاري پخته اي سر
که بر اسرار پنهاني سواري
تو ماهي ما شبيم از ما بمگريز
که بي مه شب بود دلگير و تاري
تو آبي ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما که آب خوشگواري
بپاش اي جان درويشان صادق
چه باشد گر چنين تخمي بکاري
چه درويشان که هر يک گنج ملکند
که شاهان راست ز ايشان شرمساري
به تو درويش و با غير تو سلطان
ز تو دارند تاج شهرياري
که مه درويش باشد پيش خورشيد
کند بر اختران مه شهسواري
منم ناي تو معذورم در اين بانگ
که بر من هر دمي دم مي گماري
همه دم هاي اين عالم شمرده ست
تو اي دم چه دمي که بي شماري