شماره ٢٦٧: نگفتم دوش اي زين بخاري

نگفتم دوش اي زين بخاري
که نتواني رضا دادن به خواري
در آن جان ها که شکر رويد از حق
شکر باشد ز هر حسيش جاري
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخي بيني او را ني نزاري
خدايت چون سر مستي نداده ست
حذر کن تا سر مستي نخاري
از آن سر چون سر جان را شراب است
همي نوشد شراب اختياري
ز تو خنده همي پنهان کند او
که او خمري است و تو مسکين خماري
چو داد آن خواجه را سرکه فروشي
چه شيرين کرد بر وي سوکواري
گوارش خر از آن رخسار چون ماه
کز آن يابند مردان خوشگواري
درآيد در تن تو نور آن ماه
چنان کاندر زمين لطف بهاري
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساري
تصورها همه زين بوي برده
برون روژيده از دل چون دراري
تفضل ايها الساقي و اوفر
و لکن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان اليمن جما في ابتکار
و مسينا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ايا خير المداري