شماره ٢٦٦: چو عشق آمد که جان با من سپاري

چو عشق آمد که جان با من سپاري
چرا زوتر نگويي کآري آري
جهان سوزيد ز آتش هاي خوبان
جمال عشق و روي عشق باري
چو جان بيند جمال عشق گويد
شدم از دست و دست از من نداري
بديدم عشق را چون برج نوري
درون برج نوري اه چه ناري
چو اشترمرغ جان ها گرد آن برج
غذاشان آتشي بس خوشگواري
ز دور استاده جانم در تماشا
به پيش آمد مرا خوش شهسواري
يکي رويي چو ماهي ماه سوزي
يکي مريخ چشمي پرخماري
که جان ها پيش روي او خيالي
جهان در پاي اسب او غباري
همي رست از غبار نعل اسبش
بيابان در بيابان خوش عذاري
همي تازيد عقلم اندک اندک
همي پريد از سر چون طياري
همين دانم دگر از من مپرسيد
که صد من نيست آن جا در شماري
من آن آبم که ريگ عشق خوردش
چه ريگي بلک بحر بي کناري
چو لاله کفته اي در شهر تبريز
شدم بر دست شمس الدين نگاري