اگر يار مرا از من برآري
من او گشتم بگو با او چه داري
ميان ما چو تو مويي نبيني
تو ماني در ميان شرمساري
ببين عيب ار چه عاشق گشت رسوا
نباشد عار گر بحري است عاري
بيا اي دست اندر آب کرده
کلوخ خشک خواهي تا برآري
تو خواهي همچو ابر بازگونه
که باران از زمين بر چرخ باري
چو ناخن نيز نگذارد تو را عشق
روا باشد که آن سر را بخاري
قراري يابي آنگه بر لب عشق
چو ساکن گشته اي در بي قراري
مکن ياد کسي اي جان شيرين
که نشناسد خزان را از بهاري
نداند عطسه را زان لاغ ديگر
نداند شير از روبه عياري
بگفتم اي ونک غوطي بخوردم
در آن موج لطيف شهرياري
شدم از کار من از شمس تبريز
بيا در کار گر تو مرد کاري