شماره ٢٦١: دگرباره شه ساقي رسيدي

دگرباره شه ساقي رسيدي
مرا در حلقه مستان کشيدي
دگرباره شکستي تو بها را
به جامي پرده ها را بردريدي
دگربار اي خيال فتنه انگيز
چو مي بر مغز مستان بردويدي
بيا اي آهو از نافت پديد است
که از نسرين و نيلوفر چريدي
همه صحرا گل است و ارغوان است
بدان يک دم که در صحرا دميدي
مکن اي آسمان ناموس کم کن
که از سوداي ماه من خميدي
بگو اي جان وگر ني من بگويم
که از شرم جمالش ناپديدي
بگويم اي بهشت اين دم به گوشت
که بي او بسته اي و بي کليدي
چو خاتونان مصري اي شفق تو
چو ديدي يوسفم را کف بريدي
بديدم دوش کبريتي به دستت
يقين کردم که ديکي مي پزيدي
تو هم اي دل در آن مطبخ که او بود
پس ديوار چيزي مي شنيدي
نه عيدي که دو بار آيد به سالي
به رغم عيد هر روزي تو عيدي
خداوندا به قدرت بي نظيري
که حسني لانظيري برتنيدي
چنين نوري دهي اشکمبه اي را
چنيني را گزافه کي گزيدي
بگو اي گل که اين لطف از کي داري
نه خار خشک بودي مي خليدي
تو هم اي چشم جنس خاک بودي
بگفتي من چه بينم هم بديدي
تو هم اي پاي برجا مانده بودي
دوانيدت دواننده دويدي
دم عيسي و علمش را عدوي
عجب اي خر بدين دعوت رسيدي
چو مال اين علم ماند مرد ريگت
نه تو ماني نه علمي که گزيدي
جهان پير را گفتم جوان شو
ببين بخت جوان تا کي قديدي
بيا اميد بين که نيک نبود
در اين اميد بي حد نااميدي
بدو پيوندم از گفتن ببرم
نبرم زان شهي که تو بريدي