شماره ٢٤٩: سؤالي دارم اي خواجه خدايي

سؤالي دارم اي خواجه خدايي
که امروز اين چنين شيرين چرايي
کي باشد مه که گويم ماه رويي
کي باشد جان که گويم جان فزايي
مثالي لايق آن روي خوبت
بسي شب ها ز حق کردم گدايي
رها کن اين همه با ما تو چوني
تو جاني و به چوني درنيايي
تو صدساله ره از چوني گذشتي
ميان موج هاي کبريايي
هواي خويشتن را سر بريدي
ز ميل نفس خود کردي جدايي
همه ميل دل معشوق گشتي
به تسليم و رضا و مرتضايي
از اين هم درگذشتم چوني اي جان
که اين دم رستخيز سحرهايي
همي پيچي به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را مي نمايي
زماني صورت زندان و چاهي
زماني گلستان و دلربايي
همان يک چيز را گه مار سازي
گهي بخشي درختي و عصايي
به دست توست بوقلمون همه چيز
ز انسان و ز حيوان و نمايي
گهي نيل است و گاهي خون بسته
گهي ليل است و گه صبح ضيايي
بدين خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر مي گشايي
سؤالي چند دارم از تو حل کن
که مشکل هاي ما را مرتجايي
سؤال اول آن است اي سخندان
که هم اول هم آخر جان مايي
چو اول هم تويي و آخر تويي هم
ز کي دانم وفا و بي وفايي
دوم آن است اي آن کت دوم نيست
که رنج احولي را توتيايي