خوشي آخر بگو اي يار چوني
از اين ايام ناهموار چوني
به روز و شب مرا انديشه توست
کز اين روز و شب خون خوار چوني
از اين آتش که در عالم فتاده ست
ز دود لشکر تاتار چوني
در اين دريا و تاريکي و صد موج
تو اندر کشتي پربار چوني
منم بيمار و تو ما را طبيبي
بپرس آخر که اي بيمار چوني
منت پرسم اگر تو مي نپرسي
که اي شيرين شيرين کار چوني
وجودي بين که بي چون و چگونه ست
دلا ديگر مگو بسيار چوني
بگو در گوش شمس الدين تبريز
که اي خورشيد خوب اسرار چوني