برفتيم اي عقيق لامکاني
ز شهر تو تو بايد که بماني
سفر کرديم چون استارگان ما
ز تو هم سوي تو که آسماني
يکي صورت رود ديگر بيايد
به مهمانخانه ات زيرا که جاني
که مهمانان مثال چار فصلند
تو اصل فصل هايي که جهاني
خيال خوب تو در سينه برديم
شفق از آفتاب آمد نشاني
به پيشت ماند دل با ما نيامد
دل از تو کي رود چون دلستاني
سر دل ها به زير سايه ات باد
که دل ها را در اين مرعا شباني
فروريزيد دندان هاي گرگان
از آنگه که نمودي مهرباني
بهل تا بحر گويد قصه خويش
که تا باري ببيني قصه خواني