شماره ٢٤٠: از اين تنگين قفص جانا پريدي

از اين تنگين قفص جانا پريدي
وزين زندان طراران رهيدي
ز روي آينه گل دور کردي
در آيينه بديدي آنچ ديدي
خبرها مي شنيدي زير و بالا
بر آن بالا ببين آنچ شنيدي
چو آب و گل به آب و گل سپردي
قماش روح بر گردون کشيدي
ز گردش هاي جسماني بجستي
به گردش هاي روحاني رسيدي
بجستي ز اشکم مادر که دنياست
سوي باباي عقلاني دويدي
بخور هر دم مي شيرينتر از جان
به هر تلخي که بهر ما چشيدي
گزين کن هر چه مي خواهي و بستان
چو ما را بر همه عالم گزيدي
از اين ديگ جهان رفتي چو حلوا
به خوان آن جهان زيرا پزيدي
اگر چه بيضه خالي شد ز مرغت
برون بيضه عالم پريدي
در اين عالم نگنجي زين سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزيدي
خمش کن رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کليدي