شماره ٢٣٨: دلا رو رو همان خون شو که بودي

دلا رو رو همان خون شو که بودي
بدان صحرا و هامون شو که بودي
در اين خاکستر هستي چو غلطي
در آتشدان و کانون شو که بودي
در اين چون شد چگونه چند ماني
بدان تصريف بي چون شو که بودي
نه گاوي که کشي بيگار گردون
بر آن بالاي گردون شو که بودي
در اين کاهش چو بيماران دقي
به عمر روزافزون شو که بودي
زبون طب افلاطون چه باشي
فلاطون فلاطون شو که بودي
ايم هو کي اسيرانه چه باشي
همان سلطان و بارون شو که بودي
اگر رويين تني جسم آفت توست
همان جان فريدون شو که بودي
همان اقبال و دولت بين که ديدي
همان بخت همايون شو که بودي
رها کن نظم کردن درها را
به دريا در مکنون شو که بودي