شماره ٢٣٦: چرا ز انديشه اي بيچاره گشتي

چرا ز انديشه اي بيچاره گشتي
فرورفتي به خود غمخواره گشتي
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صدپاره گشتي
ز دارالملک عشقم رخت بردي
در اين غربت چنين آواره گشتي
زمين را بهر تو گهواره کردم
فسرده تخته گهواره گشتي
روان کردم ز سنگت آب حيوان
به سوي خشک رفتي خاره گشتي
تويي فرزند جان کار تو عشق است
چرا رفتي تو و هرکاره گشتي
از آن خانه که تو صد زخم خوردي
به گرد آن در و درساره گشتي
در آن خانه که صد حلوا چشيدي
نگشتي مطمئن اماره گشتي
خمش کن گفت هشياريت آرد
نه مست غمزه خماره گشتي