شماره ٢٣٤: اگر درد مرا درمان فرستي

اگر درد مرا درمان فرستي
وگر کشت مرا باران فرستي
وگر آن مير خوبان را به حيلت
ز خانه جانب ميدان فرستي
وگر ساقي جان عاشقان را
ميان حلقه مستان فرستي
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستي
وگر لب را به رحمت برگشايي
مفرح سوي بيماران فرستي
به دربان گفته اي مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستي
منم کشتي در اين بحر و نشايد
که بر من باد سرگردان فرستي
همي خواهم که کشتيبان تو باشي
اگر بر عاشقان طوفان فرستي
مرا تا کي مها چون ارمغاني
به پيش اين و پيش آن فرستي
دل بريان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گريان فرستي
يکي رطلي گران برريز بر وي
از آن رطلي که بر مردان فرستي
دل و جان هر دو را در نامه پيچم
اگر تو نامه پنهان فرستي
تو چون خورشيد از مشرق برآيي
جهان بي خبر را جان فرستي
چه باشد اي صبا گر اين غزل را
به خلوتخانه سلطان فرستي