شماره ٢٢٨: نگارا تو در انديشه درازي

نگارا تو در انديشه درازي
بياوردي که با ياران نسازي
نه عاشق بر سر آتش نشيند
مگر که عاشقي باشد مجازي
به من بنگر که بودم پيش از اين عشق
ز عالم فارغ اندر بي نيازي
قضا آمد بديدم ماه رويي
گرفتم من سر زلفش به بازي
گناه اين بود افتادم به عشقي
چو صد روز قيامت در درازي
ز خونم بوي مشک آيد چو ريزد
شهيد شرمسارم من ز غازي
نصيحت داد شمس الدين تبريز
که چون معشوق اي عاشق ننازي