نگارا تو در انديشه درازي
بياوردي که با ياران نسازي
نه عاشق بر سر آتش نشيند
مگر که عاشقي باشد مجازي
به من بنگر که بودم پيش از اين عشق
ز عالم فارغ اندر بي نيازي
قضا آمد بديدم ماه رويي
گرفتم من سر زلفش به بازي
گناه اين بود افتادم به عشقي
چو صد روز قيامت در درازي
ز خونم بوي مشک آيد چو ريزد
شهيد شرمسارم من ز غازي
نصيحت داد شمس الدين تبريز
که چون معشوق اي عاشق ننازي