شماره ٢٢٤: دريغا کز ميان اي يار رفتي

دريغا کز ميان اي يار رفتي
به درد و حسرت بسيار رفتي
بسي زنهار گفتي لابه کردي
چه سود از حکم بي زنهار رفتي
به هر سو چاره جستي حيله کردي
نديده چاره و ناچار رفتي
کنار پرگل و روي چو ماهت
چه شد چون در زمين خوار رفتي
ز حلقه دوستان و همنشينان
ميان خاک و مور و مار رفتي
چه شد آن نکته ها و آن سخن ها
چه شد عقلي که در اسرار رفتي
چه شد دستي که دست ما گرفتي
چه شد پايي که در گلزار رفتي
لطيف و خوب و مردم دار بودي
درون خاک مردم خوار رفتي
چه انديشه که مي کردي و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتي
فلک بگريست و مه را رو خراشيد
در آن ساعت که زار زار رفتي
دلم خون شد چه پرسم من چه دانم
بگو باري عجب بيدار رفتي
چو رفتي صحبت پاکان گزيدي
و يا محروم و باانکار رفتي
جوابک هاي شيرينت کجا شد
خمش کردي و از گفتار رفتي
زهي داغ و زهي حسرت که ناگه
سفر کردي مسافروار رفتي
کجا رفتي که پيدا نيست گردت
زهي پرخون رهي کاين بار رفتي