بخوردم از کف دلبر شرابي
شدم معمور و در صورت خرابي
گزيدم آتش پنهان پنهان
کز او اندر رخم پيداست تابي
هزاران نکته در عالم بگفتم
ز عشق و هيچ نشنيدم جوابي
گهي سوزد دلم گه خام گردد
به مانند دلم نبود کبابي
مرا آن مه يکي شکلي نموده ست
که سيصد مه نبيند آن به خوابي
منم غرقه به بحر انگبيني
که زنبور از کفش يابد لعابي
بهشت اندر رهش کمتر حجابي
خرد پيش مهش کمتر سحابي
جهان را جمله آب صاف مي بين
که ماهي مي درخشد اندر آبي
اگر با شمس تبريزي نشيني
از آن مه بر تو تابد ماهتابي