شماره ٢٢٠: يک روز مرا بر لب خود مير نکردي

يک روز مرا بر لب خود مير نکردي
وز لعل لبت جامگي تقرير نکردي
زان شب که سر زلف تو در خواب بديدم
حيران و پريشانم و تعبير نکردي
يک عالم و عاقل به جهان نيست که او را
ديوانه آن زلف چو زنجير نکردي
بگريست بسي از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلي در دهنش شير نکردي
در کعبه خوبي تو احرام ببستيم
بس تلبيه گفتيم و تو تکبير نکردي
بگرفت دلم در غمت اي سرو جوان بخت
شد پير دلم پيروي پير نکردي
با قوس دو ابروي تو يک دل به جهان نيست
تا خسته بدان غمزه چون تير نکردي
بس عقل که در آيت حسن تو فروماند
وز وي به کرم روزي تفسير نکردي
در بردن جان ها و در آزردن جان ها
الحق صنما هيچ تو تقصير نکردي
در کشتنم اي دلبر خون خوار بکردم
صد لابه و يک ساعت تأخير نکردي
در آتش عشق تو دلم سوخت به يک بار
وز بهر دوا قرص تباشير نکردي
بيمار شدم از غم هجر تو و روزي
از بهر من خسته تو تدبير نکردي
خورشيد رخت با زحل زلف سياهت
صد بار قران کرد و تو تأثير نکردي
بر خاک درت روي نهادم ز سر عجز
وز قصه هجرانم تحرير نکردي
خامش شوم و هيچ نگويم پس از اين من
هر چاکر ديرينه چو توفير نکردي