شماره ٢١٨: زان جاي بيا خواجه بدين جاي نه جايي

زان جاي بيا خواجه بدين جاي نه جايي
کاين جاست تو را خانه کجايي تو کجايي
آن جا که نه جاي است چراگاه تو بوده ست
زين شهره چراگاه تو محروم چرايي
جاندار سراپرده سلطان عدم باش
تا بازرهي از دم اين جان هوايي
گه پاي مشو گه سر بگريز از اين سو
مستي و خرابي نگر و بي سر و پايي
اي راه نماي از مي و منزل چو شوي مست
ني راه به خود داني و ني راه نمايي
مستان ازل در عدم و محو چريدند
کز نيست بود قاعده هست نمايي
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستي
همچون ختن غيب پر از ترک خطايي
اين نعره زنان گشته که هيهاي چه خوبي
و آن سجده کنان گشته که بس روح فزايي
مخدوم خداوندي شمس الحق تبريز
هم نور زميني تو و خورشيد سمايي