مگريز ز آتش که چنين خام بماني
گر بجهي از اين حلقه در آن دام بماني
مگريز ز ياران تو چو باران و مکش سر
گر سر کشي سرگشته ايام بماني
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بميري و در اين وام بماني
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسه حمام بماني
مي ترسي از اين سر که تو داري و از اين خو
کان سر تو به رنجوري سرسام بماني
با ما تو يکي کن سر زيرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بماني