شماره ٢١٥: برخيز که صبح است و صبوح است و سکاري

برخيز که صبح است و صبوح است و سکاري
بگشاي کنار آمد آن يار کناري
برخيز بيا دبدبه عمر ابد بين
رستند و گذشتند ز دم هاي شماري
آن رفت که اقبال بخاريد سر ما
اي دل سر اقبال از اين بار تو خاري
گنجي تو عجب نيست که در توده خاکي
ماهي تو عجب نيست که در گرد و غباري
اندر حرم کعبه اقبال خراميد
از باديه ايمن شده وز ناز مکاري
گردان شده بين چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش يک روزه تو اي چرخ چه داري
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
ني شورش دل آرد و ني رنج خماري
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاري