اي مونس ما خواجه ابوبکر ربابي
گر دلشده اي چند پي نان و کبابي
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابي
لقمه دهدت تا کند او لقمه خويشت
اين چرخ فريبنده و اين برق سحابي
هين لقمه مخور لقمه مشو آتش او را
بي لقمه او در دل و جان رزق بيابي
آن وقت که از ناف همي خورد تنت خون
ني حلق و گلو بود و نه خرماي رطابي
آن ماهي چه خورده ست که او لقمه ما شد
در چشم نيايد خورش مردم آبي
از نعمت پنهان خورد اين نعمت پيدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابي
گر ز آنک خرابت کند اين عشق بروني
چون سنبله شد دانه در اين روز خرابي
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابي
خواهي که قيامت نگري نقد به باغ آي
نظاره سرسبزي اموات ترابي
ماييم که پوسيده و ريزيده خاکيم
امروز چو سرويم سرافراز و خطابي
بي حرف سخن گوي که تا خصم نگويد
کاين گفت کسان است و سخن هاي کتابي