شماره ٢١٠: امروز در اين شهر نفير است و فغاني

امروز در اين شهر نفير است و فغاني
از جادوي چشم يکي شعبده خواني
در شهر به هر گوشه يکي حلقه به گوشي است
از عشق چنين حلقه ربا چرب زباني
بي زخم نيابي تو در اين شهر يکي دل
از تير نظرهاي چنين سخته کماني
اي شهر چه شهري تو که هر روز تو عيد است
اي شهر مکان تو شد از لطف زماني
چه جاي مکان است و چه سوداي زمان است
اي هر دو شده از دم تو نادره لاني
شهري است که او تختگه عشق خدايي است
بغداد نهان است وز او دل همداني
امروز در اين مصر از اين يوسف خوبي
بي زجر و سياست شده هر گرگ شباني
صد پير دو صدساله از اين يوسف خوش دم
مانند زليخا شده در عشق جواني
او حاکم دل ها و روان هاست در اين شهر
ماننده تقدير خدا حکم رواني
صد نور يقين سجده کن روي چو ماهش
کي سوي مهش راه بزد ابر گماني
صد چون من و تو محو چنان بي من و مايي
چون ظلمت شب محو رخ ماه جهاني
جز حضرت او نيست فقيرانه حضوري
جز سايه خورشيد رخش نيست اماني
از حيله او يک دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم که بگويم که فلاني
گر نام نگوييم و نشان نيز نگوييم
زين باده شکافيده شود شيشه جاني
هين دست ملرزان و فروکش قدح عشق
پازهر چو داري نکند زهر زياني
هر چيز که خواهي تو ز عطار بيابي
دکان محيط است و جز اين نيست دکاني