شماره ٢٠٨: اي جان گذرکرده از اين گنبد ناري

اي جان گذرکرده از اين گنبد ناري
در سلطنت فقر و فنا کار تو داري
اي رخت کشيده به نهان خانه بينش
وي کشته وجود همه و خويش به زاري
پوشيده قباهاي صفت هاي مقدس
وز دلق دو صدپاره آدم شده عاري
از شرم تو گل ريخته در پاي جمالت
وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاري
بي برگ نشايد که دگر غوره فشارد
در ميکده اکنون که تو انگور فشاري
اقبال کف پاي تو بر چشم نهاده
اندر طمعي که سرش از لطف بخاري
از غار به نور تو به باغ ازل آيند
اي يار چه ياري تو و اي غار چه غاري
بر کار شود در خود و بي کار ز عالم
آن کز تو بنوشيد يکي شربت کاري
در باغ صفا زير درختي به نگاري
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاري
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته مگر جان بهاري
در سجده شدم بيخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجايي تو علي الله چه ياري
او گفت که از پرتو شمس الحق تبريز
کاوصاف جمال رخ او نيست شماري