شماره ٢٠٧: تو دوش رهيدي و شب دوش رهيدي

تو دوش رهيدي و شب دوش رهيدي
امروز مکن حيله که آن رفت که ديدي
ما را به حکايت به در خانه ببردي
بر در بنشاندي و تو بر بام دويدي
صد کاسه همسايه مظلوم شکستي
صد کيسه در اين راه به حيلت ببريدي
آن کيست که او را به دغل خفته نکردي
وز زير سر خفته گليمي نکشيدي
گفتي که از آن عالم کس بازنيامد
امروز ببيني چو بدين حال رسيدي
امروز ببيني که چه مرغي و چه رنگي
کز زخم اجل بند قفص را بدريدي
امروز ببيني که کيان را يله کردي
امروز ببيني که کيان را بگزيدي
يا شير ز پستان کرامات چشيدي
يا شير ز پستان سيه ديو مکيدي
اي باز کلاه از سر و روي تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنيدي
آن جا بردت پاي که در سر هوسش بود
و آن جا بردت ديده که آن جا نگريدي
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتي
در تو خلد آن خار که در يار خليدي
تلخي دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگيايي که در اين دشت چريدي
آن آهن تو نرم شد امروز ببيني
که قفل دري يا جهت قفل کليدي
طوق ملکي اين دم اگر گوهر پاکي
رد فلکي اين دم اگر زشت و پليدي
گر آب حياتي تو و گر آب سياهي
اين چشم ببستي تو در آن چشمه رسيدي
با جمله روان ها بپر روح رواني
اين است سزاي تو گر از نفس جهيدي
با خالق آرام تو آرام گرفتي
وز آب و گل تيره بيگانه رميدي
امروز تو را بازخرد شعله آن نور
کاين جا ز دل و جان به دل و جانش خريدي
آن سيمبر اندر بر سيمين تو آيد
کو را چو نثار زر از اين خاک بچيدي
اي عشق ببخشاي تو بر حال ضعيفان
کز خاک همان رست که در خاک دميدي
خامش کن و منماي به هر کس سر دل ز آنک
در ديده هر ذره چو خورشيد پديدي
خاموش و دهان را به خموشي تو دوا کن
زيرا که ز پستان سيه ديو چشيدي