شماره ٢٠٤: هر روز بگه اي شه دلدار درآيي

هر روز بگه اي شه دلدار درآيي
جان را و جهان را شکفاني و فزايي
يا رب چه خجسته ست ملاقات جمالت
آن لحظه که چون بدر بر اين صدر برآيي
هر جا که ملاقات دو يار است اثر توست
خود ذوق و نمک بخش وصالي و لقايي
معني ندهد وصلت اين حرف بدان حرف
تا تو ننهي در کلمه فايده زايي
اي داده تو دندان و شکرها که بخايند
دندان دگر داده پي فايده خايي
بيزارم از آن گوش که آواز نياشنود
و آگاه نشد از خرد و دانش نايي
اين مشک به خود چون رود و آب کشاند
تا خواجه سقا نکند جهد سقايي
اين چرخ که مي گردد بي آب نگردد
تا سر نبود پاي کجا يابد پايي
هان اي دل پرسنده که دلدار کجاي است
تو اي دل جوينده و پرسنده کجايي
تيهي ز کجا يابد گلزار و شقايق
پيهي ز کجا يابد تمييز ضيايي
اصداف حواسي که به شب ماند ز در دور
دانند که در هست ز درياي عطايي
درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد
آن سوي برو اي صدف اين سوي چه پايي
آن نيستي اي خواجه که کعبه به تو آيد
گويد بر ما آي اگر حاجي مايي
اين کعبه نه جا دارد ني گنجد در جا
مي گويد العزه و الحسن ردايي
هين غرقه عزت شو و فاني ردا شو
تا جان دهدت چونک ببيند که فنايي
خامش کن و از راه خموشي به عدم رو
معدوم چو گشتي همگي حد و ثنايي