شماره ٢٠٣: عاشق شو و عاشق شو بگذار زحيري

عاشق شو و عاشق شو بگذار زحيري
سلطان بچه اي آخر تا چند اسيري
سلطان بچه را مير و وزيري همه عار است
زنهار بجز عشق دگر چيز نگيري
آن مير اجل نيست اسير اجل است او
جز وزر نيامد همه سوداي وزيري
گر صورت گرمابه نه اي روح طلب کن
تا عاشق نقشي ز کجا روح پذيري
در خاک مياميز که تو گوهر پاکي
در سرکه مياميز که تو شکر و شيري
هر چند از اين سوي تو را خلق ندانند
آن سوي که سو نيست چه بي مثل و نظيري
اين عالم مرگ است و در اين عالم فاني
گر ز آنک نه ميري نه بس است اين که نميري
در نقش بني آدم تو شير خدايي
پيداست در اين حمله و چاليش و دليري
تا فضل و مقامات و کرامات تو ديدم
بيزارم از اين فضل و مقامات حريري
بي گاه شد اين عمر وليکن چو تو هستي
در نور خدايي چه به گاهي و چه ديري
اندازه معشوق بود عزت عاشق
اي عاشق بيچاره ببين تا ز چه تيري
زيبايي پروانه به اندازه شمع است
آخر نه که پروانه اين شمع منيري
شمس الحق تبريز از آنت نتوان ديد
که اصل بصر باشي يا عين بصيري