شماره ٢٠٢: اي دل تو در اين غارت و تاراج چه ديدي

اي دل تو در اين غارت و تاراج چه ديدي
تا رخت گشادي و دکان بازکشيدي
چون جولهه حرص در اين خانه ويران
از آب دهان دام مگس گير تنيدي
از لذت و از مستي اين دانه دنيا
پنداشت دل تو که از اين دام رهيدي
در سيل کسي خانه کند از گل و از خاک
در دام کسي دانه خورد هيچ شنيدي
اي دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوي که در روضه ارواح دويدي
اي روح چو طاووس بيفشان تو پر عقل
يا ياد نداري تو که بر عرش پريدي
از عرش سوي فرش فتادي و قضا بود
دادي تو پر خويش و دو سه دانه خريدي
چون گرسنه قحط در اين لقمه فتادي
گه لب بگزيدي و گهي دست خليدي
کو همت شاهانه نه زان دايه دولت
زان شير تباشير سعادت بمزيدي
آن خوي ملوکانه که با شير فرورفت
والله که نياميزد با خون و پليدي
آن شاه گل ما به کف خويش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشيدي
والله که در آن زاويه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو شيخي و مريدي
آموخت تو را که دل و دلدار يکي اند
گه قفل شود گاه کند رسم کليدي
گه پند و گهي بند و گهي زهر و گهي قند
گه تازه و برجسته گهي کهنه قديدي
اي سيل در اين راه تو بالا و نشيب است
تلوين برود از تو چو در بحر رسيدي
اي خاک از اين زخم پياپي تو نژندي
وي چرخ از اين بار گران سنگ خميدي
اي بحر حقايق که زمين موج و کف توست
پنهاني و در فعل چه پيدا و پديدي
اي چشمه خورشيد که جوشيدي از آن بحر
تا پرده ظلمات به انوار دريدي
هر خاک که در دست گرفتي همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگي که گزيدي
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزيده شد آن ميوه که او را بگزيدي
شاگرد کي بودي که تو استاد جهاني
اين صنعت بي آلت و بي کف ز کي ديدي
چون مرکب جبريلي و از سم تو هر خاک
سبزه شود آخر ز چه کهسار چريدي
خامش کن و ياد آور آن را که به حضرت
صد بار از اين ذکر و از اين فکر بريدي